خورد بر یک جایگه روزی بلال | بر تن باریک صد چوب و دوال | |
خون روان شد زو ز چوب بیعدد | هم چنان میگفت احد میگفت احد | |
گر شود در پای خاری ناگهت | حب و بغض کس نماند در رهت | |
آنک او در دست خاری مبتلاست | زو تصرف در چنان قومی خطاست | |
چون چنان بودند ایشان تو چنین | چند خواهی بود حیران تو چنین | |
از زفافت بت پرستان رستهاند | وز زبان تو صحابه خستهاند | |
در فضولی میکنی دیوان سیاه | گوی بردی گر زفان داری نگاه |