این خاک ز لطف نور برخاست | وانگاه روان شد از چپ و راست | |
شد جانوری که آشیانش | برتر ز ضمیر و وهم داناست | |
هر لحظه ز فیض و فضل آن نور | بزمی و بساط دیگر آراست | |
سری که فلک نبود محرم | بر چهرهی او چو روز پیداست | |
نقدی که خلاصهی دو کون است | در جنب وجود او مهیاست | |
مطلوب ظهور سر امر است | مقصود وجود نقش اشیاست | |
درج گهر و کنوز غیب است | غواص بحور دین و دنیاست | |
در کوکبهی طلوع آدم | منجوق و لوای عز والاست | |
کین وصف چنین به رمز عشاق | بر قد قبای او بود راست | |
سودازدگان دین و دنیی | هرگز شنوند این سخن نی |