همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن
|
|
دهان ما پر آب گرم و کار ما مگسرانی
|
برو چون مرده ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم
|
|
که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی
|
از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین
|
|
که خود را سود میدیدند در بازار ارزانی
|
درین عالم برستند از غم بیهودهی دنیا
|
|
در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی
|
چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان
|
|
شری و بیع زینسان کن اگر تو هم از ایشانی
|
چنان بیخود شدند از خود که اندر وادی وحدت
|
|
یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی
|
اگر خواهی که تو بیخود همه چیزی یکی بینی
|
|
تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی
|
اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود
|
|
که نتوانی سوی این راز پیبردن به آسانی
|
چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی
|
|
که تو در بند هرچیزی که هستی بندهی آنی
|
چو تو چیزی نمیدانی که باشد دستگیر تو
|
|
چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی
|
چو میدانی که هر ساعت توانی یافت ملکی نو
|
|
اگر مشتاق آن ملکی چرا بر خود نمیخوانی
|
اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا
|
|
پس از اندیشههای بد دل و جان را چه رنجانی
|
اگر چه هیچ باقی نیست از خوشی این عالم
|
|
ولی خون خور که باقی نیست کار عالم فانی
|
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
|
|
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی
|
سپند چشم بد تا چند سوزی هر زمان خود را
|
|
که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی
|
برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را
|
|
که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی
|
به گرد این عمل داران مگرد ار علم دینداری
|
|
که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی
|
برو پیبر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب
|
|
ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی
|
چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو
|
|
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
|
دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان
|
|
برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی
|