اگر به مدت جاوید ذره‌های جهان

به زیر پرده سیه جامه‌ی خلیفه نشاند که هست مدرک اشکال و مبصر الوان
ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پی سمع که پر جواهر معنی شود ز لحن لسان
به دست قدرت خود نافه‌ی مشام گشاد که تا ز سوی یمن بشنود دم رحمان
ز صنع خود پس سی و دو دانه مروارید فراخت تیغ زبان در میان درج دهان
حواس را شفعی داد سوی محسوسات وزین حواس که گفتم رهی گشاد به جان
که تا به واسطه‌ی حس ز اهل معنی گشت به قدر مرتبه‌ی خویش جان معنی دان
هزار سال اگر فکر می‌کنی در حس حقیقتش نشناسی به حجت و برهان
به عقل ریزه‌ی خود چون به کنه حس نرسی به کنه جان نتوانی رسید پس آسان
چو کنه جان نشناسی تو و حقیقت حس مکن به کنه خداوند دعوی عرفان
اگر تو در ره کنه خدای از سر عقل به وجه راست تفکر کنی هزار قران
به عاقبت ز سر عاجزی و حیرانی برآیی از دل و جان و فروشوی حیران
چو زهره نیست تو را گرد ذات او گشتن ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان
هلاک خویش مجوی و به گرد ذات مگرد که وادیی است که آن را پدید نیست کران
چگونه عقل تو یارد به گرد ذاتی گشت که هست نه فلکش حلقه‌ی در ایوان
بدان که عقل تو یک قطره است و قطره‌ی آب چگونه فهم کند کنه بحر بی‌پایان
بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد میان خاک بریخت و ازو نیافت نشان
برو گزاف مگو چون به کنه او نرسی که هرچه عقل تو اندیشه کرد نیست چنان
ببین که چند هزاران فرشته‌اند مدام بمانده بر درش انگشت عجز به دندان
فرشتگان چو به کنه خدای می‌نرسند سرشتگان گل و آب کی رسند بدان
کمال عزت او بین و دم مزن زنهار که خامشی است درین درد جمله را درمان