ای در غرور نفس به سر برده روزگار
|
|
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
|
ای دوست ماه روزه رسید و تو خفتهای
|
|
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
|
سالی دراز بودهای اندر هوای خویش
|
|
ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
|
پنداشتی که چون نخوری روزهی تو آنست
|
|
بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار
|
هر عضو را بدان که به تحقیق روزهای است
|
|
تا روزهی تو روزه بود نزد کردگار
|
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
|
|
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار
|
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی
|
|
کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار
|
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
|
|
از غیبت و دروغ فروبند استوار
|
دیگر به وقت روزهگشادن مخور حرام
|
|
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
|
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
|
|
چندانت خواب هست که آن نیست در شمار
|
دیگر به فکر آینهی دل چنان بکن
|
|
کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار
|
این است شرط روزه اگر مرد روزهای
|
|
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
|
دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد
|
|
اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار
|
تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب
|
|
چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار
|
تا خوان و نان بسازی از غایت شره
|
|
گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار
|
چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو
|
|
ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار
|
صد بار باشدت چو شکمپر شد از طعام
|
|
حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار
|
این روزه نیست گر شرف روزه بایدت
|
|
بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار
|
مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد
|
|
تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار
|
یارب به حق طاعت پاکان پاک دل
|
|
یارب به حق روزهی مردان روزهدار
|