وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب

توشه‌ی این ره بساز آخر که مردان جهان در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب
غره‌ی دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب
شب چو مردان زنده‌دار و تا توانی می‌مخسب زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب
بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود بر سر خاک تو می‌تابد به زاری ماهتاب
چون نمی‌دانی که روز واپسین حال تو چیست در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب
کار روز واپسین دارد که روز واپسین از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب
چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب
چون سر و افسر نخواهد ماند تا می‌بنگری چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب
گر همی‌بینی که روزی چند این مشتی گدا پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب
زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر همچو بید پوده می‌ریزند در تحت التراب
زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفته‌اند بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب
دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب
آنکه از خشمش طناب خیمه مه می‌گسست در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب
وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب
وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان ابر می‌بارد به زاری بر سر خاکش گلاب
وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب
ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب
یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن تا به بیداری شود در خواب تا یوم‌الحساب
توبه کردم یارب از چیزی که می‌بایست کرد روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب