ندارد درد من درمان دریغا

بسا قصرا که چون فردوس کردند کنون شد کلبه‌ی احزان دریغا
درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم به جهل آورده‌ام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم می‌شود موی سیه می‌گرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن تلف کی کردمی زین‌سان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد فرو ماند به صد خذلان دریغا