ندارد درد من درمان دریغا

ندارد درد من درمان دریغا بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است که می‌گردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور می‌بینم من این راه نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری جهان پر چشمه‌ی حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جان‌های ایشان ابر بوده است که می‌بارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لب‌های چون عناب دردا وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماه‌روی خوش‌سخن را کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند کجا شد آنهمه ایوان دریغا