آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
|
|
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا
|
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
|
|
خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا
|
از شرق تا به غرب سراپای خفتهاند
|
|
خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا
|
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
|
|
کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا
|
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
|
|
نه پاسبان ملک بماند نه پادشا
|
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
|
|
که مبتلای آز و گه از حرص در بلا
|
از دست حرص و آز بخستی به گوشهای
|
|
زین بیش دست میندهد چون کنیم ما
|
بیچاره آدمی که فروماندهای است سخت
|
|
در ماتخانهی قدر و ششدر قضا
|
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
|
|
گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا
|
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
|
|
گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا
|
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
|
|
گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا
|
گه نیمجو نسنجد اگر خوانیش اسیر
|
|
گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا
|
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست
|
|
گه مست از جوانی و مستغرق هوا
|
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
|
|
نه هیچ کار ساخته بیروی و بیریا
|
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
|
|
بر جایگه بداردش آن خار مبتلا
|
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
|
|
بر جان خود نهاده که این چون و این چرا
|
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
|
|
من جملهی حدیث بگفتم به سر ملا
|
یارب به فضل در دل عطار کن نظر
|
|
خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا
|
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
|
|
آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
|