خو کردهاند جان و تن از دیرگه به هم
|
|
خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا
|
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
|
|
در ماتم جدایی این هر دو آشنا
|
اول میان خون بدهای در رحم اسیر
|
|
و آخر به خاک آمدهای عور و بینوا
|
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
|
|
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا
|
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
|
|
گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا
|
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
|
|
لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا
|
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
|
|
ور ملک کاینات مسلم شود تو را
|
در روز واپسین که سرانجام عمر توست
|
|
از خشت باشدت کله و از کفن قبا
|
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
|
|
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا
|
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
|
|
گهوارهی تو گور و تو در رنج و در عنا
|
دو زنگی عظیم درآید به گور تو
|
|
وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا
|
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
|
|
ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا
|
تو در میان خاک فرو ماندهای اسیر
|
|
گویا زبان حال تو با حق که ربنا
|
آن شیشهی گلاب که بر خویش میزدی
|
|
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا
|
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
|
|
تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا
|
تو زیر خاک و بیخبران را خبر نه زانک
|
|
بر شخص تو چه میرود از خوف و از رجا
|
چون مدتی مدید برین حال بگذرد
|
|
جای گذر شود سر خاکت به زیر پا
|
خاک تو خاک بیز به غربال میزند
|
|
باد هوا همی برد آن خاک بر هوا
|
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
|
|
نقدی نیابد از تو کند در دمت رها
|
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
|
|
برداشته زبان که دریغا و حسرتا
|