در آشنای خون دلی دل به حق سپار
|
|
تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا
|
جاوید در متابعت مصطفی گریز
|
|
تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا
|
خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت
|
|
سلطان شرع خواجهی کونین مصطفی
|
مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو
|
|
در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا
|
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین
|
|
صاحب قبول هفت قران صاحب لوا
|
کان بود کل عالم و او بود آفتاب
|
|
مس بود خاک آدم و او بود کیمیا
|
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت
|
|
تا هر دو کون پر شد از نور والضحا
|
گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست
|
|
پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
|
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش
|
|
صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا
|
خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم
|
|
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا
|
کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید
|
|
او خاص بد به معجزه در ارض و در سما
|
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود
|
|
گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا
|
یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ
|
|
از قدسیان خروش برآمد که مرحبا
|
در پیش او که غاشیهکش بود جبرئیل
|
|
هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا
|
از انبیا چو مشعلهی طرقوا بخاست
|
|
در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا
|
چون نرگس از نظارهی گلشن نگاه داشت
|
|
بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا
|
آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت
|
|
از هر صفت که وصف کنم بود ماورا
|
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست
|
|
حالی شراب یافت ز جام جهاننما
|
موسی ز بیقراری خود بر بساط قرب
|
|
خود را در او فکند به در پیش از عصا
|
حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید
|
|
کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا
|