ترسا بچهایم افکند از زهد به ترسایی
|
|
اکنون من و زناری در دیر به تنهایی
|
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
|
|
ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی
|
امروز دگر هستم دردی کشم و مستم
|
|
در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی
|
نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم
|
|
نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی
|
دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این
|
|
بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی
|
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
|
|
کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی
|
روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها
|
|
باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی
|
پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی
|
|
برتو شو ازین دعوی گر سوختهی مایی
|
هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی
|
|
فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی
|
عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو
|
|
گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی
|