به وادییی که درو گوی راه سر بینی
|
|
به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی
|
ز هرچه میدهدت روزگار عمر بهست
|
|
ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی
|
ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی
|
|
اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی
|
مساز قبهی زرین که تیز شمشیر است
|
|
سزای قبهی زرین که بر سپر بینی
|
اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز
|
|
چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی
|
چو هر چه هست همه اصل خویش میجویند
|
|
ز شوق جملهی ذرات در سفر بینی
|
چو کل اصل جهان از یک اصل خاستهاند
|
|
سزد که کل جهان را به یک نظر بینی
|
مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای
|
|
که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی
|
به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی
|
|
که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی
|
چگونه پای نهی در خزانهای که درو
|
|
به هر سویی که روی صد هزار سر بینی
|
نه لحظهای ز همه خفتگان خبر شنوی
|
|
نه ذرهای ز همه رفتگان اثر بینی
|
ز بس که خون جگر میفروخورد به زمین
|
|
زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی
|
اگر جهان همه از پس کنی نمیدانم
|
|
که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی
|
درین مصیبت و سرگشتگی محال بود
|
|
که در زمانه چو عطار نوحهگر بینی
|