در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
|
|
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
|
حد و اندازهی هرچیز پدیدار بود
|
|
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
|
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
|
|
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
|
از غم تو غنیم وز همه عالم درویش
|
|
نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
|
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
|
|
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
|
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
|
|
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
|
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
|
|
گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
|
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
|
|
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
|