ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
|
|
خویش را بیهوده رسوا چون کنی
|
آنچه کل خلق نتوانست کرد
|
|
تو محالاندیش تنها چون کنی
|
دم مزن خون میخور و صفرا مکن
|
|
پشهای با باد صفرا چون کنی
|
تو همی خواهی که دانی سر عشق
|
|
کس بدین سر نیست دانا چون کنی
|
چون تو اندر عشق او پنهان شدی
|
|
سر عشقش آشکارا چون کنی
|
چون تبرا نیستت از خویشتن
|
|
پس به عشق او تولا چون کنی
|
عشق را سرمایهای باید شگرف
|
|
پس تو بی سرمایه سودا چون کنی
|
چون تو را هر دم حجابی دیگر است
|
|
چشم جان خویش بینا چون کنی
|
چون به یک قطره دلت قانع ببود
|
|
جان خود را کل دریا چون کنی
|
غرق دریا گرد و ناپیدا بباش
|
|
خویش را زین بیش پیدا چون کنی
|
چون تو سایه باشی و او آفتاب
|
|
پیش او خود را هویدا چون کنی
|
هر که او پیداست درصد تفرقه است
|
|
چون نباشی جمع آنجا چون کنی
|
چون نکردی خویش را امروز جمع
|
|
میندانم تا که فردا چون کنی
|
مذهب عطار گیر و نیست شو
|
|
هستی خود را محابا چون کنی
|