چارهی کار من آن زمان که توانی
|
|
گر بکنی راضیم چنان که توانی
|
داد طلب کردم از تو داد ندادی
|
|
گر ندهی داد میستان که توانی
|
گفته بدی من ندانم و نتوانم
|
|
داد تو دادن یقین بدان که توانی
|
گر به سر زلف دل ز من بربودی
|
|
باز ده از لب هزار جان که توانی
|
دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو
|
|
حکم کنی بر همه جهان که توانی
|
ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
|
|
وین همه فتنه فرو نشان که توانی
|
جملهی آزادگان روی زمین را
|
|
بنده کن از چشم دلستان که توانی
|
جملهی دل مردگان منزل غم را
|
|
زنده کن از لعل درفشان که توانی
|
یک شکر از لعل تو اگر بربایم
|
|
عذر بخواهی به هر زبان که توانی
|
گر ز تو عطار خواست بوس و کناری
|
|
هیچ منه داو در میان که توانی
|