دست نمیدهد مرا بی تو نفس زدن دمی
|
|
زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی
|
صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند
|
|
کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی
|
نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایهای
|
|
بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی
|
از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو
|
|
عرش مجید ذرهای بحر محیط شبنمی
|
چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت
|
|
سایهی او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی
|
نقطهی قاف قدرتت گر قدم و دمی زند
|
|
هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی
|
چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد
|
|
اوست ز هر دو کون و بس همنفسی و محرمی
|
لیک اگر دو کون را سوختهای کنی ازو
|
|
آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی
|
زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد
|
|
هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی
|
چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم
|
|
سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی
|
تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان
|
|
دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی
|