ای که ز سودای عشق بی سر و پا ماندهای
|
|
بر سر این راه دور خفته چرا ماندهای
|
ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست
|
|
آه که آگه نهای کز که جدا ماندهای
|
جملهی مردان راه، راه گرفتند پیش
|
|
زان همه چون کس نماند پس تو که را ماندهای
|
هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو
|
|
جان و دل ایثار کن گر به وفا ماندهای
|
خفتهی غفلت شدی مینشناسی که تو
|
|
از پی هستی خویش در چه بلا ماندهای
|
هستی تو بند توس نیستیی برگزین
|
|
زانکه لقا رو نبست تا به بقا ماندهای
|
دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
|
|
درد تو خواهیم ما تا تو گدا ماندهای
|
عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار
|
|
هیچ ممان آن خویش گر تو به ما ماندهای
|
ای دل عطار خیز نیستیی برگزین
|
|
زانکه ز هستی خویش بی سر و پا ماندهای
|