ماه را در مشک پنهان کرده‌ای

ماه را در مشک پنهان کرده‌ای مشک را بر مه پریشان کرده‌ای
چشم عقل دوربین را روز و شب بر جمال خویش حیران کرده‌ای
از شکنج زلف رستم افکنت هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای
دام مشکین است زلف عنبرینت دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای
من دل و جان خوانمت از جان و دل تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای
یوسف عهدی کزان چاه چو سیم پوست بر من همچو زندان کرده‌ای
گفتمت بردی به بازی دل ز من این خصومت باز بازان کرده‌ای
چشم تو می‌گوید از تو خامشی کین چنین بازی فراوان کرده‌ای
در صفات حسن خود عطار را تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای