ترسا بچهای دیدم زنار کمر کرده
|
|
در معجزهی عیسی صد درس ز بر کرده
|
با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش
|
|
وز قبلهی روی خود محراب دگر کرده
|
از تختهی سیمینش یعنی که بناگوشش
|
|
خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده
|
از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا
|
|
تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده
|
چون مه به کلهداری پیروزه قبا بسته
|
|
زنار سر زلفش عشاق کمر کرده
|
روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی
|
|
بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده
|
صد چشمهی حیوان است اندر لب سیرابش
|
|
وین عاشق بی دل را بس تشنه جگر کرده
|
دوش آمد پیر ما در صومعه بد تنها
|
|
گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده
|
از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته
|
|
خلق همه عالم را از خویش خبر کرده
|
بگریخته نفس تو از یار ز نامردی
|
|
چون بار گران دیده از خلق حذر کرده
|
برخیزی اگر مردی در شیوهی ما آیی
|
|
تا شیوهی ما بینی در سنگ اثر کرده
|
یک دردی درد ما در عالم رسوایی
|
|
صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده
|
در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن
|
|
وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده
|
چون کوری قرایان عطار عیان دیده
|
|
بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده
|