گر با تو بگویم غم افزون شدهی من
|
|
خونین شودت دل ز غم خون شدهی من
|
زان روی که چون زلف تو تیره است و پریشان
|
|
تو دانی و بس حال دگرگون شدهی من
|
خاکی شدهام تا چو قدم رنجه کنی تو
|
|
با خاک ببینی تن هامون شدهی من
|
بیم است که ذرات جهان جمله بسوزد
|
|
زین آتس از سینه به گردون شدهی من
|
دی گفتهام ای جان سر زلف تو چه چیز است
|
|
گو دام تو ای مرغ همایون شدهی من
|
پرسیدهام ای لیلی من آن که ای تو
|
|
گو آن تو ای عاشق مجنون شدهی من
|
گفتم که دهانت چو الف هیچ ندارد
|
|
گفتی بنگر طرهی چون نون شدهی من
|
آن روز مبادا که بدین چشم ببینم
|
|
هندو بچهای را به شبیخون شدهی من
|
جانا به خدا بخش دلم را که گزیده است
|
|
مقبول تو را این دل مفتون شدهی من
|
خون دل عطار چه ریزی که نیابی
|
|
هم طبع سخن پرور موزون شدهی من
|