گر سر این کار داری کار کن
|
|
ور نهای این کار را انکار کن
|
خلق عالم جمله مست غفلتند
|
|
مست منگر خویش را هشیار کن
|
چون بدانستی و دیدی خویش را
|
|
تا بمیری روی در دیوار کن
|
گر طمع داری وصال آفتاب
|
|
ذرهای این شیوه را اقرار کن
|
گر ز تو یک ذره باقی مانده است
|
|
خرقه و تسبیح با زنار کن
|
با منی شرک است استغفار تو
|
|
پس ز استغفار استغفار کن
|
یار بیزار است از تو تا تویی
|
|
اول از خود خویش را بیزار کن
|
گر جمال یار میخواهی عیان
|
|
چشم در خورد جمال یار کن
|
نیست پنهان آفتاب لایزال
|
|
تو چو ذره خویش را ایثار کن
|
تا ابد هم از عدم هم از وجود
|
|
دیده بر دوز آنگهی دیدار کن
|
چند گردی گرد عالم بی خبر
|
|
دل سرای خلوت دلدار کن
|
در درج عشق بر طاق دل است
|
|
مرد دل شو جمعگرد و کار کن
|
نقطهی توحید با جان در میان است
|
|
گرد جان برگرد و چون پرگار کن
|
چون فرو رفتی به قعر بحر جان
|
|
عزم خلوتخانهی اسرار کن
|
درس اسرار است نقش جان تو
|
|
در نه تعلیق و نه تکرار کن
|
پس چه کن در لوح جان خود نگر
|
|
پس زبان در نطق گوهربار کن
|
گر کسی را اهل بینی باز گوی
|
|
ورنه درج نطق را مسمار کن
|
ور به ترک هر دو عالم گفتهای
|
|
ذرهای مندیش و چون عطار کن
|