چون نیاید سر عشقت در بیان
|
|
همچو طفلان مهر دارم بر زبان
|
چون عبارت محرم عشق تو نیست
|
|
چون دهد نامحرم از پیشان نشان
|
آنک ازو سگ میکند پهلو تهی
|
|
دوستکانی چون خورد با پهلوان
|
چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست
|
|
لب فرو بستم قلم کردم زبان
|
همچو مرغ نیم بسمل در رهت
|
|
در میان خاک و خون گشتم نهان
|
دور از تو جان ز من گیرد کنار
|
|
گر مرا بیرون نیاری زین میان
|
دوش عشق تو درآمد نیم شب
|
|
از رهی دزدیده یعنی راه جان
|
گفت صد دریا ز خون دل بیار
|
|
تا در آشامم که مستم این زمان
|
مرغ دل آوارهی دیرینه بود
|
|
باز یافت از عشق حالی آشیان
|
در پرید و عشق را در بر گرفت
|
|
عقل و جان را کارد آمد به استخوان
|
عقل فانی گشت و جان معدوم شد
|
|
عشق و دل ماندند با هم جاودان
|
عشق با دل گشت و دل با عشق شد
|
|
زین عجبتر قصه نبود در جهان
|
دیدن و دانستن اینجا باطل است
|
|
بودن آن کار نه علم و بیان
|
چون بباشی فانی مطلق ز خویش
|
|
هست مطلق گردی اندر لامکان
|
جان و جانان هر دو نتوان یافتن
|
|
گر همی جانانت باید جانفشان
|
تا کی ای عطار گویی راز عشق
|
|
راز میگویی طلب کن رازدان
|