وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم
|
|
پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم
|
چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم
|
|
وانگهی بر خاک راهش دیده خونافشان کنیم
|
هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان
|
|
گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم
|
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن
|
|
آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم
|
شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم
|
|
باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم
|
بر جمال دوست چندان میکشیم از جام جان
|
|
کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم
|
پایکوبان دستزن در های و هوی آییم مست
|
|
هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم
|
هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم
|
|
هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم
|
گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز
|
|
صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم
|
در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ
|
|
ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم
|
در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد
|
|
گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم
|
چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند
|
|
جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم
|
چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی
|
|
خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم
|
گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست
|
|
هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم
|