ای برده به زلف کفر و دینم | وز غمزه نشسته در کمینم | |
سرگشته و سوکوار از آنم | شوریده و خسته دل ازینم | |
تا دایره وار کرد زلفت | بر نقطهی خون نگر چنینم | |
از بس که زنم دو دست بر سر | آید به فغان دو آستینم | |
گه دست گشاده به آسمانم | گه روی نهاده بر زمینم | |
با این همه جور کز تو دارم | بی نور رخت جهان نبینم | |
بر باد مده مرا که ناگه | در تو رسد آه آتشینم | |
عطار شدم ز بوی زلفت | ای زلف تو مشک راستینم |