ز تو گر یک نظر آید به جانم
|
|
نباید این جهان و آن جهانم
|
مرا آن یک نفس جاوید نه بس
|
|
تو دانی دیگر و من می ندانم
|
اگر گویی سرت خواهم بریدن
|
|
ز شادی چون قلم بر سر دوانم
|
وگر گویی به لب جان خواهمت داد
|
|
به لب آید بدین امید جانم
|
اگر خاکی شد و گردیت آورد
|
|
ز تو یک روز میباید امانم
|
که تا از اشک بنشانم من آن گرد
|
|
همه بر خاک راهت خون فشانم
|
کلاه چرخ بربایم اگر تو
|
|
کمر سازی ز دلق و طیلسانم
|
چو بی روی تو عالم می نبینم
|
|
در آن عزمم که در چشمت نشانم
|
ولی ترسم که در خون سرشکم
|
|
شوی غرقه من از تو دور مانم
|
تو هستی در میان جانم و من
|
|
ز شوق روی تو جان بر میانم
|
اگر من باشم و گرنه غمی نیست
|
|
تو میباید که باشی جاودانم
|
که گر صد سود خواهم کرد بی تو
|
|
نخواهد بود جز حاصل زیانم
|
و گر در بند خویش آری مرا تو
|
|
نخواهم کفر و دین در بند آنم
|
در ایمان گر نیابم از تو بویی
|
|
یقین دانم که در کافرستانم
|
وگر در کفر بویی یابم از تو
|
|
ز ایمان نور بر گردون رسانم
|
تو تا دل بردهای جانا ز عطار
|
|
به مهر توست جان مهربانم
|