ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم
|
|
تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم
|
پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی
|
|
و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم
|
گر جور کنی ور نی تا کار تو میماند
|
|
زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم
|
در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی
|
|
زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم
|
چون عاشق غمکش را در خاک کنی پنهان
|
|
بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم
|
گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین
|
|
این خود به زبان گویی اما نکنی دانم
|
اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی
|
|
تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم
|
گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش
|
|
یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم
|
گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار
|
|
آخر همه کس داند کانها نکنی دانم
|