دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم
|
|
منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم
|
زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک
|
|
گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم
|
موج این دریا چرا فوقالثریا نگذرد
|
|
خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم
|
در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا
|
|
زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم
|
یعلم الله گر به عمر خویش از بی قوتی
|
|
هیچ عاشق را درین دریا شناگر یافتم
|
شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو
|
|
چون ز بحر چشم خود را دامنتر یافتم
|
با چنین تردامنی بس ایمنم از خشکسال
|
|
کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم
|
هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد
|
|
لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم
|
صد بیابان را که خشکی از لب خشکم گرفت
|
|
سر به سر زین بحر پر خونم مصور یافتم
|
در تعجب ماندهام از قطرههای چشم خویش
|
|
زانکه در هر قطره صد بحر مضمر یافتم
|
ای عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم
|
|
قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم
|
مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است
|
|
زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم
|
از کنار بحر اخضر دیدهام وز خون خویش
|
|
از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم
|
مردم آبی چشمم را درین دریای اشک
|
|
گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم
|
کی نماید آب رویم در چنین دریا که من
|
|
روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم
|
منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد
|
|
در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم
|
اندرین دریای خون هر قطرهی خونین که هست
|
|
هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم
|
خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون
|
|
راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم
|
دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من
|
|
هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم
|
گر درین دریا کسی کشتی امید افکند
|
|
باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم
|