از عشق تو من به دیر بنشستم
|
|
زنار مغانهی بر میان بستم
|
چون حلقهی زلف توست زناری
|
|
زنار چرا همیشه نپرستم
|
گر دین و دلم ز دست شد شاید
|
|
چون حلقه زلف توست در دستم
|
دستآویزی نکو به دست آمد
|
|
در زلف تو دست تا بپیوستم
|
چون ترسایی درست شد بر من
|
|
خوردم می عشق و توبه بشکستم
|
زان می که به جرعهای که من خوردم
|
|
گویی ز هزار سالگی مستم
|
در سینه دریچهای پدید آمد
|
|
بسیار بر آن دریچه بنشستم
|
صد بحر از آن دریچه پیدا شد
|
|
من چشمهی دل به بحر پیوستم
|
طاقت چو نداشتم شدم غرقه
|
|
زان صید که اوفتاد در شستم
|
جانم چو ز عشق آن جهانی شد
|
|
از رسم و رسوم این جهان رستم
|
باور نکنند اگر به نطق آرم
|
|
امروز بدین صفت که من هستم
|
نه موجودم نه نیز معدومم
|
|
هیچم، همهام، بلند و پستم
|
عطار درین چنین خطرگاهی
|
|
تو دانی و تو که من برون جستم
|