صبح برانداخت نقاب ای غلام

صبح برانداخت نقاب ای غلام می‌ده و برخیز ز خواب ای غلام
همچو گلم بر سر آتش نشاند شوق شراب چو گلاب ای غلام
بی نمکی چند کنی باده نوش وز جگرم خواه کباب ای غلام
دور بگردان و شتابی بکن چند کند عمر شتاب ای غلام
جان من سوخته دل را دمی زنده کن از جام شراب ای غلام
آب حیات است می و من چو شمع مرده دلم بی می ناب ای غلام
از قدح باده دلم زنده کن تا برهد جان ز عذاب ای غلام
چون دل عطار ز تو تافته است تافته را نیز متاب ای غلام