ای عقل گرفته از رخت فال
|
|
بر زلف تو وقف جان ابدال
|
از زلف تو حل نمیتوان کرد
|
|
یک شکل ز صد هزار اشکال
|
شرح سر زلف تو دهم من
|
|
هرگه که شوم به صد زبان لال
|
ای در ره حل و عقد عشقت
|
|
پیران هزار ساله اطفال
|
در معرکهی تو شیرمردان
|
|
بر ریگ همی زنند دنبال
|
کردی ظلمات و آب حیوان
|
|
معروف هم از لب و هم از خال
|
در یوسف مصر کس ندیده است
|
|
آن لطف که در تو بینم امسال
|
سربسته از آن بگفتم این حرف
|
|
تا بو که حلولیی کند حال
|
اینجا که منم حلول نبود
|
|
استغراق است و کشف احوال
|
دل خون شد و زاد ره ندارم
|
|
وقت است که جان دهم به دلال
|
از هر مژه هر زمان ز شوقت
|
|
میبگشایم هزار قیفال
|
بگشای به نیستیم راهی
|
|
تا در زنم آتشی به اعمال
|
مرغ تو منم که تا که هستم
|
|
در عشق تو میزنم پر و بال
|
صد کوه به یک زمان ببخشی
|
|
وانگاه بگیریم به مثقال
|
از خرقهی هستیم برون آر
|
|
تا خرقه درافکنم به قوال
|
چون برهنگان بی سر و پای
|
|
بگریزم ازین جهان محتال
|
چند از متکلمان بارد
|
|
وز فلسفیان عقل فعال
|
هم فلسفه هم کلام بگذار
|
|
از بهر فضولیان دخال
|
با عیسی روح هم نفس شو
|
|
بگذار جدل برای دجال
|
در عشق گریز همچو عطار
|
|
تا باز رهی ز جاه و از مال
|