ای از همه بیش و از همه پیش | از خود همه دیده وز همه خویش | |
در ششدر خاک و خون فتاده | در وصف تو عقل حکمت اندیش | |
در عالم عشق عاشقان را | قربان شدن است در رهت کیش | |
هر دم که زنند عاشقانت | بی یاد تو در دهن شود نیش | |
درویش که لاف معرفت زد | از عجز نبود آن سخن پیش | |
در هر دو جهان ز خجلت تو | زآن است سیاهروی درویش | |
چون فقر سرای عاشقان است | عاشق شو و از وجود مندیش | |
در عشق وجودت ار عدم شد | دولت نبود تو را ازین بیش | |
عطار ز عشق او فنا شو | تا باز رهی ازین دل ریش |