هر مرد که نیست امتحانش
|
|
خوابی و خوری است در جهانش
|
میخفتد و میخورد شب و روز
|
|
تا مغز بود در استخوانش
|
فربه کند از غرور پهلو
|
|
تا نام نهند پهلوانش
|
مرد آن باشد که همچو شمعی
|
|
آتش بارد ز ریسمانش
|
از بسکه در امتحان کشندش
|
|
پیدا گردد همه نهانش
|
چون پاک شود ز هرچه دارد
|
|
آنگاه نهند در میانش
|
صد مغز یقین دهندش آنگاه
|
|
در پوست کشند از گمانش
|
تا هیچ فریفته نگردد
|
|
ایمن نبود ز مکر جانش
|
چون پاک شد از دو کون کلی
|
|
آیند دو کون میهمانش
|
نقدیش بود که مثل نبود
|
|
در هفت زمین و آسمانش
|
دانی تو که آن چه نقش یابد
|
|
تا خرج کنند جاودانش
|
تو جوهر مرد کی شناسی
|
|
نا کرده هزار امتحانش
|
در هر صفتش بجوی صد بار
|
|
در علم مبین و در عیانش
|
گر قلب بود بدر برون کن
|
|
ور نی بنشین بر آستانش
|
مردی که تو را به خویش خواند
|
|
در حال ز پیش خود برانش
|
وان مرد که از تو میگریزد
|
|
گنجی است درون خاکدانش
|
وان کو نگریزد از تو با تو
|
|
چون باد ز پس شوی دوانش
|
این هم رنگ است و میتوان کرد
|
|
رسوای زمانه هر زمانش
|
شرحت دادم که بی نشان کیست
|
|
بپذیر چو جان بدین نشانش
|
خاک ره او به چشم درکش
|
|
کز سود تو ببود زیانش
|
زیبا محکی نهاد عطار
|
|
زین شرح که رفت بر زبانش
|