بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
|
|
دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش
|
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
|
|
در نافهی زلف او دل گشت جگرخوارش
|
چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد
|
|
ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش
|
ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری
|
|
چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش
|
جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو
|
|
بگذار در آن دردش وز دست بمگدازش
|
بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت
|
|
دل باز نمیخواهم اما تو نکو دارش
|
تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو
|
|
جان میبفروشم من کس نیست خریدارش
|
چون نیست وصالت را در کون خریداری
|
|
عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش
|