اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش
|
|
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
|
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
|
|
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
|
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
|
|
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
|
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
|
|
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
|
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
|
|
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
|
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
|
|
به حکم با مه گردون برابری رسدش
|
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
|
|
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
|
چو هست چشمهی حیوان زکاتخواه لبش
|
|
اگر قیام کند در سکندری رسدش
|
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
|
|
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
|
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
|
|
نثار در و گهر در سخنوری رسدش
|