منم اندر قلندری شده فاش
|
|
در میان جماعتی اوباش
|
همه افسوس خواره و همه رند
|
|
همه دردی کش و همه قلاش
|
ترک نیک و بد جهان گفته
|
|
که جهان خواه باش و خواه مباش
|
دام دیوانگی بگسترده
|
|
تا به دام اوفتاده عقل معاش
|
ساقیا چند خسبی آخر خیز
|
|
که سپهرت نمیدهد خشخاش
|
بنشان از دلم غبار به می
|
|
که تویی صحن سینه را فراش
|
گر تو در معرفت شکافی موی
|
|
ور زبان تو هست گوهر پاش
|
یک سر موی بیش و کم نشود
|
|
زانچه بنگاشت در ازل نقاش
|
تو چه دانی که در نهاد کثیف
|
|
آفتاب است روح یا خفاش
|
عاشقی خواه اوفتاده ز شوق
|
|
بر سر فرش شمع همچو فراش
|
چه کنی زاهدی که از سردی
|
|
بجهد بیست رش ز بیم رشاش
|
زاهد خام خویشبین هرگز
|
|
نشود پخته گر نهی در داش
|
هست زاهد چو آن دروگر بد
|
|
که کند سوی خود همیشه تراش
|
مرد ایثار باش و هیچ مترس
|
|
که نترسد ز مردگان نباش
|
من نیم خرده گیر و خرده شناس
|
|
که ندارم ز خرده هیچ قماش
|
دور باشید از کسی که مدام
|
|
کفر دارد نهفته، ایمان فاش
|
چون نیم زاهد و نیم فاسق
|
|
از چه قومم بدانمی ای کاش
|
چه خبر داری این دم ای عطار
|
|
تا قدم درنهی درین ره باش
|