دوش آمد و گفت از آن ما باش
|
|
در بوتهی امتحان ما باش
|
گر خواهی بود زندهی جاوید
|
|
زنده به وجود جان ما باش
|
عمری است که تا از آن خویشی
|
|
گر وقت آمد از آن ما باش
|
مردانه به کوی ما فرود آی
|
|
نعره زن و جان فشان ما باش
|
گر محرم پیشگه نهای تو
|
|
هم صحبت آستان ما باش
|
پریده زآشیان مایی
|
|
جویندهی آشیان ما باش
|
از ننگ وجود خود بپرهیز
|
|
فانی شو و بی نشان ما باش
|
ره نتوانی به خود بریدن
|
|
در پهلوی پهلوان ما باش
|
تا کی خفتی که کاروان رفت
|
|
در رستهی کاروان ما باش
|
چون میدانی که جمله ماییم
|
|
با جمله مگو زبان ما باش
|
چون اعجمیند خلق جمله
|
|
تو با همه ترجمان ما باش
|
تا چند ز داستان عطار
|
|
مستغرق داستان ما باش
|