ای روی تو شمع پردهی راز
|
|
در پردهی دل غم تو دمساز
|
بی مهر رخت برون نیاید
|
|
از باطن هیچ پرده آواز
|
از شوق تو میکند همه روز
|
|
خورشید درون پرده پرواز
|
هر جا که شگرف پرده بازی است
|
|
در پردهی زلف توست جانباز
|
در مجمع سرکشان عالم
|
|
چون زلف تو نیست یک سرافراز
|
خون دل من بریخت چشمت
|
|
پس گفت نهفته دار این راز
|
چون خونی بود غمزهی تو
|
|
شد سرخی غمزهی تو غماز
|
گفتی که چو زر عزیز مایی
|
|
زان همچو زرت نهیم در گاز
|
هرچه از تو رسد به جان پذیرم
|
|
این واسطه از میان بینداز
|
ما را به جنایتی که ما راست
|
|
خود زن به زنندگان مده باز
|
یک لحظه تو غمگسار ما باش
|
|
تا نوحهی تو کنیم آغاز
|
تا کی باشم من شکسته
|
|
در بادیهی تو در تک و تاز
|
گر وقت آمد به یک عنایت
|
|
این خانهی من ز شک بپرداز
|
بیش است به تو نیازمندیم
|
|
چندان که تو بیش میکنی ناز
|
عطار ز دیرگاه بی تو
|
|
بیچارهی توست، چارهای ساز
|