هر که سر رشتهی تو یابد باز
|
|
درش از سوزنی کنند فراز
|
عاشق تو کسی بود که چو شمع
|
|
نفسی میزند به سوز و گداز
|
باز خندد چو گل به شکرانه
|
|
گر سر او جدا کنند به گاز
|
آنکه بر جان خویش میلرزد
|
|
کی تواند چو شمع شد جانباز
|
تا که خوف و رجات میماند
|
|
هست نام تو در جریدهی ناز
|
چون نه خوفت بماند و نه رجا
|
|
برهی هم ز زنار و هم ز نیاز
|
هست این راه بینهایت دور
|
|
توی بر توی بر مثال پیاز
|
هر حقیقت که توی اول داشت
|
|
در دوم توی هست عین مجاز
|
ره چنین است و پیش هر قدمی
|
|
صد هزاران هزار شیب و فراز
|
با لبی تشنه و دلی پر خون
|
|
خلق کونین مانده در تک و تاز
|
از فنایی که چارهی تو فناست
|
|
توشهی این ره دراز بساز
|
تا که باقی است از تو یک سر موی
|
|
سر مویی به عشق سر مفراز
|
گرچه هستی تو مرد پردهشناس
|
|
نیست از پردهی تو این آواز
|
پرده بر خود مدر که در دو جهان
|
|
کس درین پرده نیست پردهنواز
|
گر بسی مایه داری آخر کار
|
|
حیرت و عجز را کنی انباز
|
نیست هر مرغ مرغ این انجیر
|
|
نیست هر باز باز این پرواز
|
مگسی بیش نیستی به وجود
|
|
بو که در دامت اوفتد شهباز
|
یک زمانت فراغت او نیست
|
|
باری اول ز خویش واپرداز
|
در دریای عشق آن کس یافت
|
|
که به خون گشت سالهای دراز
|
تو طمع میکنی که بعد از مرگ
|
|
برخوری از وصال شمع طراز
|
هر که در زندگی نیافت ورا
|
|
چون بمیرد چگونه یابد باز
|
زنده چون ره نبرد در همه عمر
|
|
مرده چون ره برد به پردهی راز
|
گر به نادر کس این گهر یابد
|
|
خویش را گم کند هم از آغاز
|
پای در نه درین ره ای عطار
|
|
سر گردنکشان همی انداز
|