عشق تو مرا ستد ز من باز
|
|
وافگند مرا ز جان و تن باز
|
تا خاص خودم گرفت کلی
|
|
مینگذارد مرا به من باز
|
بگرفت مرا چنان که مویی
|
|
نتوان آمد به خویشتن باز
|
آن جامه که از تو جان ما یافت
|
|
می نتوان کرد از شکن باز
|
روزی ز شکن کنند بازش
|
|
کز چهرهی ما شود کفن باز
|
کی در تو رسد کسی که جاوید
|
|
در راه تو ماند مرد و زن باز
|
چون در تو نمیتوان رسیدن
|
|
نومید نمیتوان شدن باز
|
درد تو رسیدهی تمام است
|
|
من بی تو دریده پیرهن باز
|
چون لاف وصال تو میزنم من
|
|
چون پرده کنم ازین سخن باز
|
چون میدانم که روز آخر
|
|
حسرت ماند ز من به تن باز
|
از قرب تو کان وطنگهم بود
|
|
دل مانده ز نفس راهزن باز
|
عطار از آن وطن فتاده است
|
|
او را برسان بدان وطن باز
|