پیر ما میرفت هنگام سحر
|
|
اوفتادش بر خراباتی گذر
|
نالهی رندی به گوش او رسید
|
|
کای همه سرگشتگان را راهبر
|
نوحه از اندوه تو تا کی کنم
|
|
تا کیم داری چنین بی خواب و خور
|
در ره سودای تو درباختم
|
|
کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر
|
من همی دانم که چون من مفسدم
|
|
ننگ میآید تو را زین بی هنر
|
گرچه من رندم ولیکن نیستم
|
|
دزد و شب رو رهزن و درویزه گر
|
نیستم مرد ریا و زرق و فن
|
|
فارغم از ننگ و نام و خیر و شر
|
چون ندارم هیچ گوهر در درون
|
|
مینمایم خویشتن را بد گهر
|
این سخن ها همچو تیر راسترو
|
|
بر دل آن پیر آمد کارگر
|
دردیی بستد از آن رند خراب
|
|
درکشید و آمد از خرقه بدر
|
دردی عشقش به یکدم مست کرد
|
|
در خروش آمد کهای دل الحذر
|
ساغر دل اندر آن دم دم بدم
|
|
پر همی کرد از خم خون جگر
|
اندر آن اندیشه چون سرگشتگان
|
|
هر زمان از پای میآمد به سر
|
نعره میزد کاخر این دل را چه بود
|
|
کین چنین یکبارگی شد بی خبر
|
گرچه پیر راه بودم شصت سال
|
|
میندانستم درین راه این قدر
|
هر که را از عشق دل از جای شد
|
|
تا ابد او پند نپذیرد دگر
|
هر که را در سینه نقد درد اوست
|
|
گو به یک جوهر دو عالم را مخر
|
بگسلان پیوند صورت را تمام
|
|
پس به آزادی درین معنی نگر
|
زانچه مر عطار را داده است دوست
|
|
در دو عالم گشت او زان نامور
|