ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر
ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جویندگان جوهر دریای کنه تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر
عطار اگرچه نعره‌ی عشق تو می‌زند هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر