از پس پردهی دل دوش بدیدم رخ یار
|
|
شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار
|
کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم
|
|
حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار
|
گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب
|
|
گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار
|
گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا
|
|
چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار
|
گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود
|
|
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار
|
گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی
|
|
گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!
|
گفتم از دست ستمهای تو تا کی نالم
|
|
گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار
|
گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت
|
|
بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار
|
در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
|
|
هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار
|
گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم
|
|
در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار
|
حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی
|
|
خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار
|
چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود
|
|
دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار
|
با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا
|
|
بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار
|