عقل را در رهت قدم برسید | هر چه بودش ز بیش و کم برسید | |
قصهی تو همی نبشت دلم | چون به سر مینشد قلم برسید | |
دلم از بس که خورن بخورد از او | در همه کاینات غم برسید | |
بیتو از بس که چشم من بگریست | در دو چشمم ز گریه نم برسید | |
جان همی خواند عهدنامهی تو | چون به نامت رسید دم برسید | |
دل چو بنواخت ارغنون وصال | زود بگسست و زیر و بم برسید | |
در دم دل ز نقش سکهی عشق | نقش مطلق شد و درم برسید | |
عقل عطار چون ره تو گرفت | ره به سر مینشد قلم برسید |