گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد
|
|
مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد
|
میندهد او به جان گرانمایه بوسهای
|
|
پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد
|
چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر
|
|
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
|
معدوم شیء گوید اگر نقطهی دلم
|
|
جز نام از خیال دهانش نشان دهد
|
مردی محال گوی بود آنکه بی خبر
|
|
یک موی فیالمثل خبر از آن میان دهد
|
چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد
|
|
از روی خود زکات به هفت آسمان دهد
|
افتاد در غروب و فروشد خجل زده
|
|
تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد
|
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
|
|
گر زلف او مرا سر مویی امان دهد
|
ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست
|
|
هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد
|
گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست
|
|
آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد
|
از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم
|
|
صد توبهی درست به یک پاره نان دهد
|
آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت
|
|
امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد
|