یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود
|
|
یک حجتم ز عشق مقرر نمیشود
|
کارم درافتاد ولیکن به یل برون
|
|
کاری چنین به پهلوی لاغر نمیشود
|
زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد
|
|
اشکم عجب بود اگر اخگر نمیشود
|
یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد
|
|
زان خشک گشت ای عجب و تر نمیشود
|
پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز
|
|
از پای می درآیم و با سر نمیشود
|
نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من
|
|
از سیل اشک سرخ مزعفر نمیشود
|
چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد
|
|
بحری که سالکیش شناور نمیشود
|
تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک
|
|
یک کارم از هزار میسر نمیشود
|
صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک
|
|
صافی نمیدهد که مکدر نمیشود
|
از جای میبرد همه کس را فلک ولی
|
|
هرگز ز جای خویش فراتر نمیشود
|
گر پی کند معاینه اختر هزار را
|
|
عطار یکدم از پی اختر نمیشود
|