مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
|
|
صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد
|
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم
|
|
زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد
|
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله
|
|
از روی او سپندی کس را به سر نیامد
|
جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی
|
|
فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد
|
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
|
|
دردا که هیچ کس را این کار برنیامد
|
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
|
|
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد
|
چون گام اول از خود جمله شدند فانی
|
|
کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد
|
ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود
|
|
خورشید سایهای را گر در نظر نیامد
|
که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت
|
|
تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد
|
که گوشهی جگر خواند او از میان جانت
|
|
تا از میان جانش بوی جگر نیامد
|
چندان که برگشادم بر دل در معانی
|
|
عطار را از آن در جز دردسر نیامد
|