دی پیر من از کوی خرابات برآمد
|
|
وز دلشدگان نعرهی هیهات برآمد
|
شوریده به محراب فنا سر به برافکند
|
|
سرمست به معراج مناجات برآمد
|
چون دردی جانان به ره سینه فرو ریخت
|
|
از مشرق جان صبح تحیات برآمد
|
چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت
|
|
با دوست فرو شد به مقامات برآمد
|
آن دیده کزان دیده توان دید جمالش
|
|
آن دیده پدید آمد و حاجات برآمد
|
مقصود به حاصل شد و مطلوب به تعین
|
|
محبوب قرین گشت و مهمات برآمد
|
بد باز جهان بود بدان کوی فروشد
|
|
واقبال بدان بود که شهمات برآمد
|
دین داشت و کرامات و به یک جرعه می عشق
|
|
بیخود شد و از دین و کرامات برآمد
|
عطار بدین کوی سراسیمه همی گشت
|
|
تا نفی شد و از ره اثبات برآمد
|