ره عشاق بی ما و من آمد
|
|
ورای عالم جان و تن آمد
|
درین ره چون روی کژ چون روی راست
|
|
که اینجا غیر ره بین رهزن آمد
|
رهی پیش من آمد بی نهایت
|
|
که بیش از وسع هر مرد و زن آمد
|
هزارن قرن گامی میتوان رفت
|
|
چه راه راست این که در پیش من آمد
|
شود اینجا کم از طفل دو روزه
|
|
اگر صد رستم در جوشن آمد
|
درین ره عرش هر روزی به صد بار
|
|
ز هیبت با سر یک سوزن آمد
|
درین ره هست مرغان کاسمانشان
|
|
درون حوصله یک ارزن آمد
|
رهی است آیینه وارآن کس که در رفت
|
|
هم او در دیدهی خود روشن آمد
|
کسی کو اندرین ره دانهای یافت
|
|
سپهری خوشهچین خرمن آمد
|
نهان باید که داری سر این راه
|
|
که خصمت با تو در پیراهن آمد
|
کسی را گر شود گویی بیانش
|
|
ازین سر باخبر تر دامن آمد
|
کسی مرد است کین سر چون بدانست
|
|
نه مستی کرد ونه آبستن آمد
|
علاج تو درین ره تا تویی تو
|
|
چو شمعت سوختن یا مردن آمد
|
بمیر از خویش تا زنده بمانی
|
|
که بی شک گرد ران با گردن آمد
|
دل عطار سر دوستی یافت
|
|
ولی وقتی که خود را دشمن آمد
|