چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد
|
|
بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد
|
لب دریا همه کفر است و دریا جمله دینداری
|
|
ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد
|
اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری
|
|
تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد
|
یقین میدان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود
|
|
یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد
|
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم
|
|
نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد
|
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
|
|
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد
|
اگر صد سال روز و شب ریاضت میکشی دایم
|
|
مباش ایمن یقین میدان که نفست در کمین باشد
|
چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل
|
|
کمال دل کسی داند که مردی راهبین باشد
|
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور
|
|
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
|
نداند کرد صاحبنفس کار هیچ صاحبدل
|
|
وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد
|
اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت
|
|
قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد
|
اگر از نقطهی تقوی بگردد یک دمت دیده
|
|
سزای دیدهی گردیده میل آتشین باشد
|
تو ای عطار محکم کن قدم در جادهی معنی
|
|
که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد
|